گفتی چیزی به تموم شدن مدرسه نمونده...من هنوز شغلی انتخاب نکردم. گفتم هنوز وقت داری و باید خیلی چیزها رو ببینی و تجربه کنی.
یکم فکر کردی و گفتی: آشپز باشم خوبه؟ گفتم آره !؟ هرکاری که واسش تلاش کنی عالیه
گفتی یه رستوران بزرگ و قشنگ میزنم, شما هرروز بیاید اونجا غذا بخورید...
من ذوق و بغل
هرروز به این فکر میکنم که چقدر بغل مامان خوب است. این را تو گفته ای و مثل جوجه بین بازوانم جا گرفته ای...
و من نفسم عمیق و آرام تر میشود وقتی تو اینجایی